نویسنده: جرج بیلر
مترجم: بیژن منصوری

 

دفاع کریپکی از استدلال موجهه

من اکنون به این پرسش از دامنه‌ی ذات‌گرایی علمی بازمی‌گردم. استدلال‌های مؤید ذات‌گرایی علمی بر شهودهای مبتنی‌اند که بدون آنها ذات‌گرایی علمی موجه نیست. شهود مشهور همزاد زمین (1) را ملاحظه کنید: اگر همه و تنها مصادیق آب در این جهان در واقع غالباً از H2O ترکیب یافته باشند و اگر ما با سفر به سیاره‌ای دیگر مصادیقی از ماده‌ای را بیابیم که به صورت کلان مقیاس شبیه به آب است، اما از XYZ ≠ H2O ترکیب یافته است، آن مصادیق شهوداً آب نخواهند بود. فرض کنید که این شهود و شهودهای مشابه درست هستند و فرض کنید که همه و تنها مصادیق آب آن‌گونه باشند که توصیف شدند. در این صورت، می‌توانیم نتیجه بگیریم که در همه‌ی شرایط بالفعل و خلاف واقع چیزی مرکب از آب است اگر و تنها اگر غالباً از H2O ترکیب یافته باشد. در نتیجه، می‌توانیم نتیجه بگیریم که ضرورتاً آب= H2O.
اما یک مشکل وجود دارد. پیش از ظهور ذات‌گرایی علمی، ما تعداد زیادی شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی داشتیم؛ مثلاً این شهود که ممکن بود کاشف به عمل آید که بعضی از مصادیق آب هیچ هیدروژنی ندارند. با تعارض میان شهودهای موافق و مخالف ذات‌گرایی علمی چه باید بکنیم؟
حامیان ذات‌گرایی علمی دو پاسخ دارند. نخست، آنها می‌توانند به سادگی اعلام کنند که شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی نادرست‌اند، در حالی که شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی درست‌اند. با این وصف، منتقدان ذات‌گرایی علمی می‌توانند با بیان اینکه اوضاع برعکس است، به سادگی با این پاسخ مواجه شوند. نتیجه، یک بن‌بست کامل خواهد بود. حامیان ذات‌گرایی علمی برای پرهیز از این بن‌بست باید به پاسخ دوم برگردند. مطابق با این پاسخ، تعارض گسترده میان شهودهای ما تنها یک امر ظاهری است. همه یا دست کم بیشتر شهودهای ما درست‌اند. با این وصف، بسیاری از آنها با اینکه درست‌اند، نادرست گزارش می‌شوند. وقتی می‌کوشیم که شهودهای (ظاهراً) مخالف ذات‌گرایی علمی را به دقت بازگو کنیم تا آنها را با شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی‌مان سازگار سازیم، موفق می‌شویم، اما وقتی می‌کوشیم که شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی را به نحوی بازگو کنیم تا با شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی سازگار شوند، شکست می‌خوریم؛ بنابراین بن بست به نفع ذات‌گرایی علمی شکسته می‌شود.
کرپیکی و دیگر ذات‌گرایانه علمی برای دفاع از ذات‌گرایی علمی در واقع از دو راهکار بازگویی استفاده کرده‌اند. راهکار اول به یک ابهام کاربردی که ادعا می‌شود در نوع امکان‌های مورد بحث وجود دارد، مربوط می‌شود. وقتی از شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی خود (مثلاً شهودهای همزاد زمین) گزارش می‌کنیم، آنچه می‌گوییم دقیقاً و به صورت تحت اللفظی درست است و امکان‌های متعارفی‌اند که از آنها گزارش می‌کنیم، اما وقتی از شهودهای ظاهراً مخالف ذات‌گرایی گزارش می‌کنیم، امکان متعارف را با امکان یک نوع معین از وضعیت معرفتی خلط می‌کنیم؛ مثلاً وقتی می‌گوییم: «می‌توانست کاشف به عمل آید که بعضی از مصادیق آب هیچ هیدروژنی ندارند»، آنچه می‌گوییم دقیقاً و به صورت تحت‌اللفظی ناردست است. شهود درست است، اما نادرست گزارش شده است. گزارش درست چیزی شبیه این خواهد بود؛ «ممکن است شماری از گویندگان وجود داشته باشند که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند و از واژه‌ی «آب» برای دلالت بر چیزی غیر از آب و از واژه‌ی «هیدروژن» برای دلالت بر چیزی غیر از هیدروژن استفاده می‌کنند». همان‌طور که کریپکی در مورد ستاره‌ی شامگاهی و ستاره‌ی صبحگاهی خاطر نشان می‌سازد:
"اکنون این بسیار عجیب به نظر می‌رسد، زیرا در نهایت مایلیم بگوییم که پاسخ به این پرسش که آیا ستاره‌ی شامگاهی همان ستاره‌ی صبحگاهی است، ممکن بود به نحوی دیگر معلوم شده باشد.
و در نتیجه، این درست است که با توجه به شواهدی که شخص پیش از بررسی تجربی در اختیار دارد، می‌تواند به یک معنا دقیقاً در همان وضعیت، که به لحاظ کیفی با ما یکسان است، قرار داشته باشد و دو جرم آسمانی را «ستاره‌ی شامگاهی» و «ستاره‌ی صبحگاهی» بنامد، بدون اینکه آن دو این‌همان باشند. به این ترتیب، در این معنا می‌توانیم بگوییم که ممکن بود اوضاع به نحوی دیگر معلوم شده باشد. (2)"
ما از تعمیم این مثال‌ها، به طرح زیر برای به کارگیری این راهکار بازگویی می‌رسیم: بیان دیگر [عبارت] «می‌توانست کاشف به عمل آید که A» این است: «ممکن است شماری از گویندگان در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما از طریق تصدیق A گزاره‌ای صادق را با معنای تحت‌اللفظی متعارف، مطرح کنند» (3). این شهود را در نظر بگیرید که می‌توانست کاشف به عمل آید که مصادیقی از آب که دارای هیچ هیدروژنی نیستند، وجود داشته باشند. عبارت بازگویی صادق است، زیرا ممکن است نزد گویندگان تصور شده، «آب» نام آب نباشد، بلکه نام XYZ باشد یا ممکن است «هیدروژن» نام هیدروژن نباشد. بلکه نام X باشد. وقتی عبارت به این صورت بازگو می‌شود، شهود اولیه‌ ظاهراً مخالف با ذات‌گرایی علمی به وضوح با این نظریه سازگار است که ضرورتاً آب= H2O.
در مورد راهکار دوم بازگویی بهتر آن است که فقط از کریپکی نقل قول کنیم:
"اما در مورد برخی از حقایق پسینی ضروری، می‌توانیم بگوییم که در وضعیت‌های مناسبی که به لحاظ کیفی از نظر شواهد یکسان‌اند، ممکن بود جمله‌ی کیفی متناظر و متناسب کاذب باشد. این جمله‌ی تسامحی و نادقیق که ممکن بود معلوم شود که طلا مرکب است، باید (تقریباً) با این جمله جایگزین شود که منطقاً ممکن است که ماده‌ی مرکبی با همه‌‌ی ویژگی‌هایی که بدواً در مورد طلا صادق می‌دانستیم، وجود داشته باشد. این جمله‌ی نادقیق که ممکن بود معلوم شود که هسپروس فسفروس نیست، باید با این جمله‌ی ممکن که پیش‌تر هم در این سخرانی‌ها به آن اشاره کردیم، جایگزین شود: ممکن بود دو جرم متفاوت، به ترتیب در صبح و عصر، دقیقاً همان مکان‌هایی را اشغال کرده باشند که بالفعل هسپروس- فسفروس- زهره اشغال کرده است.
من هیچ الگوی کلی‌ای برای جمله‌ی ممکن کیفی متناظر متناسب به دست نداده‌ام. از آنجا که دغدغه‌ی ما این است که چگونه ممکن بود معلوم شود که امور طور دیگری هستند، الگوی کلی ما توصیف کیفی مجدد شاهد پیشین و جمله و این ادعاست که این دو صرفاً به طور امکانی با هم مرتبط‌اند. در مورد این‌همانی‌هایی مانند مورد هسپروس- فسفروس که از دو دالّ ثابت استفاده می‌شود، الگوی ساده‌تری وجود دارد که اغلب، حداقل تقریباً با همان تبعات، می‌تواند به کار رود. (4)"
«الگوی ساده‌‌تر» کریپکی این‌گونه مطرح می‌شود: فرض کنید «R1» و «R2» دالّ‌های صلب هم‌مدلولی هستند که مدلول‌شان به ترتیب از طریق دال‌های غیرصلب (یعنی ممکن) «D1» و «D2» مشخص شده است. هنگامی که ما یک شهود ظاهراً مخالف با ذات‌گرایی علمی را بدین شکل گزارش می‌کنیم که «ممکن بود کاشف به عمل آید که R2 ≠ R1»، شهود ما درست است، اما باید به صورت «ممکن است که D2 ≠ D1» بازگو شود. جمله‌ی دوم بنابر خوانش رایج ناظر به دامنه‌ی محدود- با این نظریه‌ی ذات‌گرایانه‌ی علمی سازگار است که ضرورتاً R2=R1 زیرا «D1» و «D2» تنها به نحو امکانی هم مدلول هستند؛ مثلاً «ممکن بود کاشف به عمل آید که آب ≠H2O» می‌تواند به صورت «ممکن است که ماده‌ی شفاف رافع عطش ≠ فلان ترکیب شیمیایی» بازگو شود. عبارت دوم با این نظریه سازگار است که ضرورتاً آب = H2O، زیرا وضعیت ممکنی وجود دارد که در آن، ماده‌ی شفاف رافع عطش واحدی می‌توانست وجود داشته باشد که فلان ترکیب شیمیایی نباشد.
گرچه این دو راهکار بازگویی شباهتی ظاهری با هم دارند، به وضوح یکی نیستند؛ مثلاً همان‌طور که اشاره شد، یک قاعده‌ی نسبتاً دقیق برای به کارگیری راهکار اول در دست است، اما کریپکی اشاره می‌کند که قاعده‌ی دقیقی برای به کارگیری راهکار دوم در دست نیست.
این نکته ما را به استدلال موجهه‌ی کریپکی علیه نظریه‌ی این‌همانی می‌رساند. (5) این استدلال دقیقاً یک استدلال موجهه‌ی سنتی است به همراه یک استدلال کمکی به این مضمون که راهکار بازگویی دوم نمی‌تواند بر شهود موجهه‌ای که استدلال بر آن مبتنی است، خدشه وارد سازد. سه نکته در این خصوص جالب توجه است:
1. این استدلال در وضعیت کنونی‌اش به وضوح ناکافی است، زیرا کریپکی یکی از راهکارهای بازگویی خود- یعنی راهکار اول- را نادیده می‌گیرد.
2. کریپکی معتقد است که راهکار دوم نمی‌تواند به شهود موجهه‌ی مورد اشاره خدشه وارد کند، زیرا هر توصیف «D1» که بتواند مرجع «درد» را تثبیت کند، مانند خود «درد»، به نحو صلب به درد دلالت می‌کند. (6) به ویژه، هرگونه کاربرد راهکار بازگویی دوم در مورد جمله‌ی «ممکن است که درد ≠ شلیک اعصاب C») که دقیقاً و به معنای تحت‌اللفظی مستلزم جمله‌ی اصلی است منتهی می‌شود. بدین ترتیب، شهود مورد بررسی استحکام اصلی خود را حفظ می‌کند، اما دو خطا در این استدلال وجود دارد. خطای اول در عدم توجه به این مطلب است که بسته به شرایط، دال‌های غیرصلب D1ای می‌توانند برای برگزیدن درد به کار روند و مطمئناً گاهی اوقات به کار می‌روند؛ مثلاً «احساسی که من از آن به شدت بیزارم» و «احساسی که من از آن شدیدترین تنفر را دارم» به درد اشاره می‌کنند، اما تنها به نحو امکانی چنین می‌کنند. ممکن بود که آنها به انزجار اشاره کنند. (7) حتی اگر قرار باشد همانند کریپکی فرض کنیم که هر توصیف تثبیت کننده‌ی مرجع D1 که ممکن است جایگزین «درد» شود صرفاً دالّ صلب دیگری برای درد است، خطای دوم که ریچارد بوید بدان توجه می‌دهد (8) مطرح خواهد شد، زیرا حتی در آن صورت هم نتیجه نخواهیم گرفت که هرگونه به کارگیری راهبرد بازگویی دوم در مورد «ممکن است که درد ≠ شلیک اعصاب C» به بازگویی‌ای منجر می‌شود که مستلزم جمله‌ی اصلی است. برای به دست آوردن بازگویی‌ای که مستلزم جمله‌ی اصلی نیست، تنها به یک توصیف غیرصلب D2 نیاز داریم که به نحو امکانی مرجع R2 و نه R1 را تثبیت می‌کند؛ به عبارت دیگر، ما صرفاً به یک توصیف غیرصلب D2 نیازمندیم که به نحو امکانی مرجع «شلیک اعصاب C» و نه «درد» را تثبیت کند و این توصیف‌ها را به آسانی می‌توان به دست آورد؛ بنابراین نظریه‌پردازان این‌همانی راهی برای به رسمیت شناختن شهود اصلی‌ای که در استدلال موجهه به کار می‌رود، دارند بدون اینکه آموزه‌ی آنها مبنی بر اینکه ضرورتاً درد= شلیک اعصاب C تهدید شود. کریپکی با چشم دوختن به R1 (یعنی «درد») از توجه به R2 (یعنی شلیک اعصاب C) غفلت کرده است.
3. راهکار دوم بازگویی کریپکی بر این آموزه مبتنی است که وقتی ما یک شهود را به صورت «به نحو امکانی، R≠R1» گزارش می‌کنیم، غالباً امر صادقی که در نظر داریم، دقیقاً و به معنای تحت‌اللفظی به صورت «به نحو امکانی، D2≠D1» گزارش‌پذیر است و در این عبارات R1 و R2 نام و D1 و D2 توصیف هستند، اما کریپکی نباید به جای همه بگوید هنگامی که ما از جمله‌ی مشتمل بر نام خاص در محاوره‌ی معمولی استفاده می‌کنیم (حتی اگر آن جمله به صورت «به نحو امکانی، R2≠R1» باشد)، امری توصیفی را در نظر داریم، چون موقعیت مورد بحث به نحو پدیدارشناسانه و رفتارگرایانه از موقعیت‌هایی که در آنها امری غیرتوصیفی را در نظر داریم (مانند وقتی که کریپکی بر این آموزه‌ی معروف خود که «اگر ستاره‌ی شامگاهی= ستاره‌ی صبحگاهی، آن‌گاه ممکن نیست که ستاره‌ی شامگاهی ≠ ستاره‌ی صبحگاهی» تأکید می‌کند) تمیزناپذیر است. انکار این مطلب از جانب کریپکی دلبخواهی و ناپذیرفتنی خواهد بود؛ بنابراین خود راهکار بازگویی ناپذیرفتنی است. در واقع، می‌توان نشان داد که این راهکار بازگویی حتی نمی‌تواند بن‌بست میان شهودهای موافق و مخالف ذات‌گرایی علمی را که ظاهراً با هم تعارض دارند، بشکند، (9) زیرا می‌توان از این راهکار برای تقویت قوت اولیه‌ی شهودهای مخالف و تضعیف قوت اولیه شهودهای موافق به گونه‌ای استفاده کرد که شهودهای موافق با شهودهای سنتی مخالف سازگار شوند. طرح زیر راهی برای انجام این کار ارائه می‌کند. نظریه‌ی وصفی سنتی درباره‌ی نام‌ها را اتخاذ کنید. باور داشته باشید که نام‌هایی که در گزارش شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی وجود دارند به معنای تحت‌اللفظی و دقیق به کار می‌روند و اینکه محتوای توصیفی غیرصلبی را بیان می‌کنند، باور داشته باشید که نام‌هایی که در گزارش شهودهای موافق ذات‌گرایی وجود دارند، به معنای تحت‌اللفظی و دقیق به کار نمی‌روند و به کار می‌روند تا محتوای توصیفی صلبی را بیان کنند. (10) (برای نمونه، این صلبیت می‌تواند از عملگرهای بالفعل کننده‌ای که به طور ضمنی فهمیده می‌شوند، نتیجه شود). بنابراین راهکار بازگویی می‌تواند با همان تأثیری که برای تأیید شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی به کار گرفته می‌شود، برای تأیید شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی به کار رود و در نتیجه بن‌بست شکسته نمی‌شود.
انصافاً آنچه کریپکی به ما می‌گوید، این است که این راهکار بازگویی همیشه به این شکل نیست که در آن، دالّ‌های صلب R1 و R2 در یک گزاره جای خود را به وصف‌های خاص مربوط D1 و D2 بدهند. او خاطرنشان می‌کند که «الگوی عام باز توصیف کیفی شاهد پیشین و گزاره و نیز این ادعاست که آنها فقط به صورت امکانی به هم مربوط‌اند». (11) با این وصف، انتقاد فوق با اعمال تغییرات لازم، بر «بازتوصیف‌های کیفی» پیشنهادی دیگر گزاره‌ها که شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی را گزارش می‌کنند نیز وارد است. به ویژه، می‌توان با استفاده‌ی ماهرانه از عملگرهای بالفعل کننده، قوت اولیه‌ی شهودهای مخالف واقعی را تقویت کرد و همواره قوت اولیه‌ی شهودهای موافق را تضعیف کرد و از این طریق، شهودهای موافق را با شهودهای سنتی مخالف سازگار ساخت. به این ترتیب، راهکار دوم بازگویی در شکل اصلی و کامل خود، نمی‌تواند بن‌بست را به نفع ذات‌گرایی علمی بشکند. البته کریپکی در سخن از «باز توصیف کیفی شاهد پیشین» به حاقّ مطلب رسیده است. ایده‌ی صحیح این است: ممکن است افرادی که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند، درباره‌ی اموری بیندیشند و سخن بگویند که با آنچه ما درباره‌ی آنها می‌اندیشیم و سخن می‌گوییم، متفاوت باشند، اما این نکته دقیقاً همان ایده‌ای است که راهکار اول بازگویی را پدید می‌آورد. «باز توصیف‌های کیفی گزاره‌ی اصلی» کاملاً بی‌ارتباط‌اند؛ در واقع، آنها تنها فرصتی را برای مخالفان ذات‌گرایی علمی پدید می‌آورند تا گزاره را زنده نگه دارند.
اکنون نتیجه باید واضح باشد. ذات‌گرایان علمی باید برای شکستن بن‌بست، راهکار دوم بازگویی را کنار بگذارند و به (صورتی از) راهکار اول برگردند. اگر این‌گونه عمل کنند، به نظر می‌رسد بن‌بست به نفع آنها شکسته می‌شود. براساس این راهکار، وقتی کسی می‌خواهد بر استحکام شهودی که به صورت «به نحوی ممکن A» گزارش شده است خدشه وارد کند، آن را به این صورت بازگو می‌کند: «ممکن است شماری از گویندگان که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند، از طریق تصدیق A گزاره‌ای صادق با مقصود متعارف و حقیقی مطرح کنند». (12) از آنجا که مخالفان ذات‌گرایی علمی درون‌گرایان (13) سنتی هستند، باید معتقد باشند که معنای A نمی‌تواند میان ما و شماری از گویندگان که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند متفاوت باشد، بنابراین آنها باید معتقد باشند که بازگویی مستلزم گزارش اصلی است. به ویژه، وقتی به نظر می‌رسد که شهود اصلی دارای قوتی به نفع ذات‌گرایی علمی است، آنها باید معتقد باشند که بازگویی نیز دارای همان قوت است. (14) در مقابل، ذات گرایان علمی درون‌گرایان سنتی نیستند و در نتیجه، می‌توانند معتقد باشند که معنای A می‌تواند میان ما و شماری از گویندگان که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند، متفاوت باشد. بدین ترتیب، وقتی به نظر می‌رسد که شهود اصلی دارای قوتی علیه ذات‌گرایی علمی است، آنها می‌توانند معتقد باشند که این قوت براساس بازگویی مخدوش می‌شود. بدین ترتیب، بن‌بست به نفع آنها شکسته می‌شود.
نتیجه این است که دفاع محکم از ذات‌گرایی علمی بر راهکار اول بازگویی مبتنی است، نه بر راهکار دوم، اما این نتیجه نشان می‌دهد که دفاع کریپکی از استدلال موجهه (و آثار فلسفی گسترده پیرامون دفاعیه‌ی او) به هدف نمی‌رسد.

5. صورت‌بندی مجدد استدلال موجهه

استدلال محکم ذات‌گرایی علمی را مبنی بر اینکه آب بودن = H2O بودن در نظر بگیرید. این استدلال دو گام دارد. در گام اول شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی که حامی این‌همانی هستند، استخراج می‌شوند؛ مثلاً شهود همزاد زمین در خصوص آب و XYZ. در گام دوم نشان داده می‌شود که راهکار (اول) بازگویی می‌تواند برای مخدوش ساختن قوت شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی به کار گرفته شود، در حالی که وقتی مخالفان ذات‌گرایی علمی می‌کوشند برای مخدوش ساختن شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی‌مان (یعنی شهودهایی که در گام اول استخراج شدند) این روش را به کار گیرند، شکست می‌خورند. از آنجا که هر دو گام به وضوح موفق‌اند، ممکن است نتیجه بگیریم که ذات‌گرایی علمی در مورد «آب» معتبر است. برای نشان دادن اینکه ذات‌گرایی علمی در مورد عبارات ذهنی مانند «درد» نیز معتبر است، نظریه‌پرداز این‌همانی نیاز دارد که در هر دو گام موفق باشد.
اما گام اول در مورد عباراتی مانند «درد» موفق نیست. (15) برای اینکه دلیل آن را بدانید، استدلالی مشابه با استدلال همزاد زمین اولیه را در مورد «درد» در نظر بگیرید. فرض کنید که بر روی زمین، همه و تنها موجوداتی که درد دارند، دارای شلیک اعصاب C هستند. فرض کنید که در سفر به یک همزاد زمین، موجوداتی را می‌یابیم که به صورت کلان مقیاس از موجودات زمینی تمیزناپذیرند؛ مثلاً همزادان انسانی ما «کارکردهای ورودی- خروجی» رفتاری روزمره‌ای را دارند که ما داریم. رفتار ناظر به «درد» آنها دقیقاً شبیه به رفتار ناظر به درد ماست. آنها «جملاتی» را اظهار می‌کنند که اگر جملاتی فارسی می‌بودند، از وحشتناک بودن درد حکایت می‌داشتند. «دندان پزشکان» آنها چیزی تزریق می‌کنند که آنها «داروی بیهوشی» می‌نامند. «شکنجه‌گران» آنها در گرفتن «اعتراف» موفق‌اند و همین‌طور تا آخر. با این وصف، در حالی که درد ما و رفتار مربوط به درد ما همراه با شلیک اعصاب C رخ می‌دهد، رفتار مربوط به «درد» موجودات همزاد زمین همراه با شلیک اعصاب C رخ می‌دهد، رفتار مربوط به «درد» موجودات همزاد زمین همراه با شلیک اعصاب C (که برخلاف اعصاب C، اصولاً مرکب از هیدروژن، اکسیژن و کربن نیستند، بلکه از Z, Y, X و W ترکیب شده‌اند) رخ می‌دهد. آیا اکنون خواهیم گفت که این موجودات در موقعیت‌های فوق درد دارند؟ خُب! بدون تردید ما یقین نداریم که آنها درد دارند؛ معیارهای رفتاری کلان مقیاس هرگز ایجاب نمی‌کنند که یک محمول ذهنی به کار رود. با وجود این، شاهد بسیار خوبی خواهیم داشت برای اینکه آنها درد دارند، اما نکته‌ی اصلی این نیست. نکته‌ی اصلی این است که خلاف شهود نخواهد بود اگر بگوییم آنها درد دارند. متوجه تفاوت باشید. اگر بگوییم نمونه‌های XYZ در همزاد زمین مصادیقی از آب هستند، برخلاف شهود سخن گفته‌ایم. این شهود همان بنیاد استدلال ذات‌گرایانه‌ی علمی در مورد آب است. شهود مشابه در مورد «درد» به کلی نادرست است؛ (16) بنابراین بنیاد این استدلال که ذات‌گرایی علمی از عبارت‌های فیزیکی مانند «آب» به عبارت‌های ذهنی، مانند «درد» تعمیم می‌یابد، به کلی نادرست است. بدون این بنیاد، این نظریه که ذات‌گرایی علمی به این صورت تعمیم می‌یابد، چیزی جز اظهار عقیده نیست.
می‌توان این نتیجه را برای به بار آوردن نتیجه‌ای ایجابی به کار برد. دیدیم که در مورد واژه‌هایی مثل «آب» بن‌بست بلاتکلیفی میان شهودهای موافق و مخالفت ذات‌گرایی علمی وجود دارد و اینکه ذات‌گرایان علمی برای شکستن این بن‌بست باید بر استفاده از راهکار بازگویی تکیه کنند تا شهودهای ظاهراً متعارض را با هم سازگار سازند. امروزه تقریباً همه‌ی فیلسوفان می‌خواهند به گونه‌ای مستدل بر شهودها تکیه کنند (در بحث ما بر سر صحت استدلال موجهه، این امر هر دو گروه را در برمی‌گیرد). به عنوان نتیجه، ما موظفیم که بن‌بست‌های بلاتکلیف را به وسیله‌ی راهکار بازگویی حل کنیم. در غیر این‌صورت، باید بپذیریم که تعداد زیادی از شهودهای ما نادرست‌اند و در نتیجه، ارزشمندی آنها به عنوان شاهد دچار تردید می‌شود، اما در نبود یک بن‌بست بلاتکلیف، هیچ لزومی ندارد که راهکار بازگویی را در مورد شهودهای خود به کار بگیریم. اگر بن‌بست بلاتکلیف وجود نداشته باشد، فرض این است که شهودهای ما آن چنان که گزارش شده‌اند، درست‌اند. با این وصف، دیدیم که شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی در مورد عبارت‌های ذهنی مانند «درد» نادرست‌اند. در عین حال، در مورد عبارت‌هایی مانند «درد» انبوهی از شهودهای سنتی مخالف ذات‌گرایی علمی در اختیار داریم. بدین ترتیب، آن نوع از بن‌بست بلاتکلیف که در مورد شهرهای مربوط به عبارت‌هایی مانند «آب» وجود دارد، در مورد شهودهای مربوط به عبارت‌هایی مانند «درد» وجود ندارد؛ بنابراین فرض این است که شهودهای دوم آن‌گونه که گزارش شده‌اند، درست‌اند. با این وصف، یکی از این شهودها مقدمه‌ی موجهه‌ی اصلی در استدلال موجهه‌ی ضعیف است؛ یعنی شهودی که به صورت «ممکن است که چیزی وجود داشته باشد که درد دارد، اما فاقد شلیک اعصاب C است» گزارش شده است؛ بنابراین فرض این است که این مقدمه آن‌گونه که گزارش شده، درست است و استدلال بی‌معطلی پیش می‌رود.
این گام اول ما از استدلال موجهه‌ی ضعیف است. اکنون به گام دوم می‌پردازیم. فرض کنید که ارزیابی یاد شده نادرست است و باید شهود موجهه‌ی اصلی استدلال را در معرض راهکار بازگویی قرار دهیم. نظریه‌پردازان این‌همانی که با استناد به ذات‌گرایی علمی استدلال را متزلزل می‌کنند، باید بپذیرند که این شهود موجهه‌ی کلیدی درست است، اما به نادرستی گزارش شده است و اینکه وقتی گزارش اولیه در معرض راهکار بازگویی قرار می‌گیرد، بازگویی به دست آمده درست است. براساس راهکار بازگویی، شهود درست ما به درستی به صورت (چیزی شبیه به) اینکه «ممکن است شماری از گویندگان که در وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسانی با ما به سر می‌برند، بتوانند از طریق تصدیق «موجودی درد دارد، اما فاقد شلیک اعصاب C است» گزاره‌ای صادق را با محتوای طبیعی تحت‌اللفظی مطرح کنند». اگر شماری از گویندگان که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند وجود می‌داشتند، آنها «موجود» را به معنای موجود، «داشتن» را به معنای داشتن، «نداشتن» را به معنای نداشتن و «درد» را به معنای درد به کار می‌بردند. (اگر درباره‌ی این ادعا تردید دارید، اجازه دهید در سراسر استدلال ادات اشاری «این» را به جای «درد» قرار دهیم و اجازه دهید فرض کنیم که «این» را برای یک کیفیت پدیداری مهم به کار می‌بریم؛ کیفیتی که هر یک از ما در طول تجربیات خود از درد شدید به آن توجه داریم. در این صورت، شماری از گویندگان همتای ما که در وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسانی با ما به سر می‌‎برند، «این» را برای یک کیفیت یکسان به کار می‌گیرند). (17) با وجود این، افرادی که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند، می‌توانستند از «شلیک اعصاب C» برای دلالت به چیزی غیر از شلیک اعصاب C استفاده کنند (این نکته ناشی از انتقاد ریچارد بوید به کریپکی است)؛ مثلاً آنها می‌توانستند در جهان ممکنی زندگی کنند که در آن، آنچه در زیر می‌آید معتبر است. به غیر از گویندگان یاد شده، همه‌ی موجودات ظاهراً ذی‌شعور ربات‌های فاقد آگاهی‌اند؛ واژه‌ی «شلیک اعصاب C»، از جانب گویندگان، نوعاً بر فرایند سیلیکونی خاصی دلالت دارد که دانشمندان عموماً در «مغزهای» این ربات‌ها مشاهده می‌کنند. این فرایند هرگز در هیچ موجودی که آگاه است، روی نمی‌دهد (یعنی هرگز در هیچ یک از گویندگان روی نمی‌دهد.) با توجه به این امکان‌ها، بازگویی شهود موجهه‌ی اصلی، قوت اولیه‌ی آن را متزلزل می‌سازد.
با این وصف، این نتیجه‌ی منفی صرفاً موقتی است. استدلال می‌تواند مجدداً به گونه‌ای صورت‌بندی شود که مقدمه‌ی موجهه‌ی اصلی آن در برابر راهکار بازگویی ایستادگی کند. ایده این است که یک شرط لازم اساسی برای داشتن شلیک اعصاب C که می‌تواند براساس ویژگی‌های معناشناختی پایه‌ای آن مشخص شود، بیابیم؛ ویژگی‌هایی که برای هر شمار از گویندگان که وضعیت معرفتی‌شان به لحاظ کیفی با ما یکسان است، یکسان باقی می‌مانند. از پیش می‌دانیم که واژه‌هایی از این دست وجود دارد؛ مثلاً هر شماری از گویندگان که وضعیت معرفتی آنها به لحاظ کیفی با ما یکسان است، «داشتن» را به معنای داشتن و «درد» را به معنای درد به کار می‌برند. ما در پی یک شرط لازم اساسی برای داشتن شلیک اعصاب C هستیم که بتواند به طور کامل براساس این نوع از ثبات معنایی توصیف شود.
مطمئناً شرط لازمی وجود دارد که مقصود را تأمین کند. هدف عمده‌تر ما این است که نشان دهیم ذات‌گرایی علمی از فقراتی مانند آب به فقراتی مانند درد تعمیم نمی‌یابد. به عنوان فرض خلف، فرض کنید که تعمیم می‌یابد. در این صورت، یقیناً از فقراتی مانند آب به فقراتی مانند اعصاب C تعمیم خواهد یافت. دقیقاً همان‌طور که آب ماهیتی دارد که شیمی‌دانان می‌توانند آن را کشف کنند، عصب‌های C نیز ماهیتی دارند که زیست شناسان سلولی می‌توانند به آن پی ببرند. امروزه عصب‌های C نورون‌هایی فاقد غلاف چربی‌اند که به لحاظ تاریخ تکاملی نسبتاً قدیمی‌اند و ریخت‌شناسی خاصی دارند. یک شیء عصب C نخواهد بود مگر اینکه انواع مشخصی از بخش‌های فاقد آگاهی داشته باشد که به لحاظ کارکردی به هم مرتبط هستند. عصب‌های C باید چه مقدار از این قبیل بخش‌ها را داشته باشند؟ شمارش می‌تواند در یک مقیاس بسیار کوچک، شاید حتی در سطح کلان مولکول‌ها انجام شود. بدین ترتیب این تعداد می‌تواند خیلی بزرگ باشد؛ چیزی بسیار فراتر از آنچه پیشینیان به خواب می‌دیدند. فرض کنید تعداد بخش‌ها حداقل 74.985.263 باشد. در این صورت، ضروری است که یک شیء اعصاب C باشد تنها اگر دارای 74.985.263 بخش فاقد آگاهی و به لحاظ کارکردی به هم مرتبط یا بیشتر باشد. در نتیجه، ضروری است که موجود X واجد شلیک عصب‌های C باشد تنها اگر X بخش‌هایی داشته باشد که دارای 74.985.263 یا بیشتر بخش فاقد آگاهی و به لحاظ کارکردی به هم مرتبط باشد. این شرط ضروری از ثبات معناشناختی مطلوب برخوردار است: هر شمار از گویندگان که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند. [عبارت] «داشتن بعضی بخش‌ها که 74.985.263 بخش فاقد آگاهی یا بیشتری دارند که به لحاظ کارکردی به هم مربوط‌اند» را آن‌گونه به کار می‌برند که ما به کار می‌بریم. آنها «74.985.263» را به معنای 74.985.263، «کارکرد» را به معنای کارکرد، «رابطه» را به معنای رابطه، «فاقد» را به معنای «فاقد»، «آگاهی» را به معنای آگاهی و همین‌طور تا آخر، به کار می‌برند. (18)
با استفاده از این ایده‌ها می‌توانیم استدلال موجهه‌ی ضعیف را مجدداً به این ترتیب صورت‌بندی کنیم:
1. ممکن است موجودی درد داشته باشد، اما فاقد بخش‌هایی باشد که دارای 74.985.263 بخش فاقد آگاهی و به لحاظ کارکردی به هم مرتبط یا بیشتر هستند.
2. اگر ویژگی درد داشتن= ویژگی شلیک اعصاب C داشتن، آن‌گاه ضرورتاً برای هر X, X درد دارد اگر و تنها اگر X شلیک اعصاب C داشته باشد.
3. ضرورتاً برای هر X، اگر X شلیک اعصاب C داشته باشد، X واجد بخش‌هایی است که دارای 74.985.263 بخش فاقد آگاهی و به لحاظ کارکردی به هم مرتبط یا بیشتر هستند.
بنابراین ویژگی درد داشتن ≠ ویژگی شلیک اعصاب C داشتن.
این استدلال منطقاً معتبر است. مقدمه‌ی (2) انکارناپذیر است. از آنجا که مقدمه‌ی (3) را ذات‌گرایان علمی فراهم کرده‌اند، حق داریم که آن را بپذیریم، چون به هرحال استدلال موجهه‌ی اصلی را ذات‌گرایان علمی تهدید می‌کنند. بدین ترتیب، بحث بر مقدمه‌ی (1) که شهودی به نظر می‌رسد، متمرکز می‌شود. وقتی راهکار بازگویی را در مورد مقدمه‌ی (1) به کار می‌بریم، به این [عبارت] می‌رسیم: «ممکن است شماری از گویندگان که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند، وجود داشته باشند که با تصدیق اینکه «موجودی وجود دارد که دارای درد است، اما فاقد بخش‌هایی است که دارای 74.985.263 بخش فاقد آگاهی و به لحاظ کارکردی به هم مرتبط یا بیشتر هستند، گزاره‌ای صادق را مطرح می‌کنند». اما همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد، این شمار از گویندگان این جمله را به آن معنایی به کار می‌برند که ما به کار می‌بریم؛ بنابراین عبارت بازگو شده مستلزم گزارش اصلی است. بدین ترتیب، با فرض اینکه ذات‌گرایان علمی صدق عبارت بازگو شده را می‌پذیرند، صدق گزارش اصلی را نیز خواهند پذیرفت. اما از این‌رو باید مقدمه‌ی (1) و در نتیجه، استدلال موجهه‌ی بازنگری شده را بپذیرند.
اجازه دهید جمع‌بندی کنیم. اولاً شهودهایی که برای تعمیم ذات‌گرایی علمی از واژه‌هایی مانند «آب» به واژه‌هایی مانند «درد» مورد نیاز هستند، کاملاً نادرست‌اند؛ بنابراین میان شهودهای موافق و مخالف ذات‌گرایی علمی که به چنین واژه‌هایی مربوط‌اند، هیچ تعارض آشکاری وجود ندارد. با توجه به این مطلب، به وضوح هیچ لزومی ندارد که شهود موجهه‌ی محوری استدلال اصلی را در معرض راهکار بازگویی قرار دهیم. اگر تعارض آشکاری میان شهودهای ما وجود نداشته باشد، فرض این است که استدلال اصلی در وضعیت کنونی (آن‌گونه که اقامه شده) درست است. ثانیاً، حتی اگر این ارزیابی نادرست باشد، استدلال می‌تواند مجدداً به گونه‌ای صورت‌بندی شود که مقدمه‌ی (1) یعنی مقدمه‌ی موجهه‌ی اصلی استدلال حتی وقتی که در معرض راهکار بازگویی قرار می‌گیرد، قوت اولیه‌ی خود را حفظ کند. این استدلال بازنگری شده «بار دیگر» در برابر انتقاد ذات‌گرایانه‌ی علمی ایستادگی می‌کند.
بنابراین ما علیه این نظریه که درد داشتن= شلیک اعصاب C داشتن، یک استدلال موجهه‌ی موفق داریم. از قرار معلوم، این استدلال می‌تواند برای هر حالت فیزیکی مرتبه اول Si که به نحوی متناهی می‌تواند بیان شود، به کار گرفته شود تا این نظریه را که در حالت درد بودن= در Si بودن ابطال کند.
با وجود این نتیجه، ما هنوز این فرضیه را که درد داشتن، تعریف از طریق مثال نامتناهی (یا بی‌نهایت طولانی) دارد، رد نکرده‌ایم. بدین ترتیب، نوع زیر از این‌همانی ویژگی‌ها هنوز احتمال موفقیت دارد؛ در حالت درد بودن= در S1 یا S2 یا S3 ... بودن. این چشم‌انداز حامیان استدلال تحقق‌پذیری چندگانه را آزار نمی‌دهد، زیرا آنها می‌توانند به مفروضات کمکی متوسل شوند و این نوع از این‌همانی ویژگی‌ها را کنار بگذارند (ر.ک: بخش 1)، اما چنین مقدمات کمکی‌ای کاملاً مشکل دارند.
ما باید برای ابطال این نوع از این‌همانی ویژگی‌ها، از استدلال موجهه‌ی ضعیف فوق به یک استدلال موجهه‌ی قوی بازگردیم. توجه داشته باشید که ویژگی داشتن تعداد زیادی از بخش‌های غیرذهنی به لحاظ کارکردی به هم مرتبط، شرط لازم هر شرط فیزیکی-S3, S2, S1 و ... است که نظریه‌پردازان این‌همانی نوعی آنها را می‌پذیرند. فرض کنید مقدمه‎‌ی نخست استدلال موجهه‌ی ضعیف، جای خود را با آنچه در ادامه می‌آید، عوض کند: امکان دارد موجودی وجود داشته باشد که احساس درد می‌کند، اما فاقد تعداد زیادی از بخش‌های غیرذهنی به لحاظ کارکردی به هم مرتبط است. استدلال به دست آمده معتبر است. بدین ترتیب، صحت آن بر صدق این مقدمه مبتنی می‌شود. افراد زیادی اگر سوگیری‌های فلسفی را کنار بگذارند- این مقدمه‌ی موجهه‌ی جدید را شهودی خواهند یافت. علاوه بر این، شهودی که از این مقدمه پشتیبانی می‌کند از هر دو گام حملات ستیزه‌جویانه‌ی ذات‌گرایی علمی جان سالم به در می‌برد. اولاً، هیچ شهود همزاد زمین متعارضی وجود ندارد که با آن رقابت کند. بدین ترتیب، فرض این است که این شهود از نگرانی‌های ذات‌گرایانه علمی در امان است. در گام دوم، این شهود باز هم موفق است، زیرا وقتی گزارش ما در معرض راهکار بازگویی قرار می‌گیرد، قوت اولیه‌ی خود را حفظ می‌کند، اما باید پذیرفت که این مقدمه‌ی موجهه‌ی قوی کاملاً بدیهی نیست. اگر هم آن را بپذیریم، با تردید می‌پذیریم. به این دلیل، حق نداریم با اطمینان نتیجه بگیریم که نظریه‌ی این‌همانی به کلی نادرست است.
تکرار می‌کنم، مشکل این است که مقدمه‌ی جدید مناقشه‌آمیز است. آیا امیدی برای به سرانجام رساندن این پرسش که آیا این مقدمه درست است یا نادرست وجود دارد؟ آری. با این همه، در مورد استدلال موجهه‌ی ضعیف، می‌توانیم اثبات کنیم که امکان دارد موجودی باشد که احساس درد می‌کند، اما فاقد بخش‌هایی است که دارای 74.985.263 یا بیشتر بخش فاقد آگاهی و به لحاظ کارکردی به هم مرتبط است. تقریباً همه (حتی نظریه‌پردازان این‎‌همانی) شهودی مبنی بر امکان چنین موجودی را دارند. این شهود به اندازه‌ی شهودهایی که در سایر استدلال‌های فلسفی موفق به آنها استناد می‌شود، واضح است (مثل شهودهایی که به آنها استناد می‌شود تا نشان داده شود که ممکن است باورهای صادق موجهی داشته باشیم که معرفت نیستند، یا شهودهایی که برای اثبات ذات‌گرایی علمی به آنها استناد می‌شود: همزاد زمین، ربات‌های گربه‌سان، ترکیبات طلاسان، بدل‌های کیفی ناهمسان). علاوه بر این، این شهود قوت اولیه خود را حین بازگویی ذات‌گرایانه‌ی علمی حفظ می‌کند. بدین ترتیب، این شهود از همان نوعی است که باید براساس فرایند ذات‌گرایانه‌ی علمی پذیرفته شود؛ بنابراین ممکن است موجوداتی (یعنی شما و من) وجود داشته باشند که بتوانند به صورت پیشینی به این پرسش پاسخ دهند که آیا امکان دارد موجودی وجود داشته باشد که احساس درد می‌کند، اما فاقد بخش‌هایی است که دارای 74.985.263 بخش فاقد آگاهی و به لحاظ کارکردی به هم مرتبط یا بیشتر است. بگذارید درست برعکس، بپذیریم که شما و من قادر نیستیم به نحو پیشینی به پرسش مورد بحث در استدلال موجهه‌ی قوی (یعنی این پرسش که آیا ممکن است موجودی باشد که احساس درد می‌کند، اما فاقد تعداد زیادی از بخش‌های غیرذهنی به لحاظ کارکردی به هم مرتبط است) پاسخ دهیم. همچنین می‌پذیریم که پاسخ به این پرسش ممکن است کاملاً با پاسخ به پرسش اول متفاوت باشد. با وجود این، هر دو پرسش از جهتی دیگر کاملاً به هم شبیه‌اند. هر دو با امکان درد در صورت فقدان برخی ویژگی‌های غیرذهنی سروکار دارند. علاوه بر این، این ویژگی‌ها و خود پرسش‌ها در نوع یکسانی از واژگان به لحاظ معناشناختی با ثبات بیان می‌شوند؛ واژگانی که قوت اولیه‌ی خود را حین بازگویی ذات گرایانه‌ی علمی حفظ می‌کنند. با فرض اینکه ممکن است موجوداتی (شما و من) وجود داشته باشند که بتوانند به نحو پیشینی به پرسش نخست پاسخ دهند، اگر مانعنی پیدا نشود، یکنواختی از این فرض حمایت می‌کند که باید ممکن باشد موجودی (گرچه شاید بسیار باهوش‌تر از من و شما) وجود داشته باشد که بتواند به نحو پیشینی (از طریق شهود، استدلال، یا نظریه) به پرسش دوم پاسخ دهد.

پی‌نوشت‌ها:

1- twin-earth
2- Kripke, Naming and Necessity, pp. 103-104
3- کریپکی می‌گوید: «ممکن بود کاشف به عمل آید که P مستلزم این است که P می‌توانست تحقق داشته باشد» (Naming and Necessity, pp. 141). برای سهولت بیان من عبارت‌های «می‌توانست کاشف به عمل آید که P» به «که P می‌توانست تحقق داشته باشد» و «به نحو امکانی P» را به جای هم به کار می‌برم. هیچ مصادره به مطلوبی وجود نخواهد داشت، زیرا من همیشه می‌توان به شکل نخست برگردم.
4- Kripke, Naming and Necessity, pp. 142-143
5- Kripke, Naming and Necessity, pp. 144-145
6- «از طرف دیگر، به درد از طریق یکی از ویژگی‌های عرضی‌اش اشاره نمی‌شود، بلکه از طریق خود ویژگی درد داشتن به آن اشاره می‌شود؛ یعنی با کیفیت پدیداری بی‌واسطه‌اش؛ بنابراین درد برخلاف حرارت، تنها به طور صلب مدلول «درد» نیست، بلکه یک ویژگی ذاتی مرجع، مرجع دال را متعین می‌کند» (Kripke, Naming and Necessity, pp. 152-153). ر.ک:
Boyd, R., "Materialism without Reductionism: What Physicalism does not Entail, "Readings in Philosophy of Psychology, vol. 1, 1980, p.84
7- مایکل لوین (Levin, "Kripke's Argument against the Identity Thesis, Journal of philosophy 72, 1975) این نکته را با توصیف خنثی به موضوع «آنچه بر من می‌رود هنگامی که پوستم صدمه می‌بیند» بیان می‌کند، اما این توصیف منحصراً برای درد به کار نمی‌رود. اگر این چنین فرض کنیم مصادره به مطلوب خواهد بود. در دیدگاه من، صرفاً توصیف‌هایی که به نحو غیر مصادره به مطلوب منحصراً برای درد به کار می‌روند، باید دست کم به طور ضمنی ذهنی باشند.
در پاسخ به نکته‌ای که در متن مطرح شد، کریپکی ممکن است ادعا کند که در وضعیت معرفتی‌ای که او در نظر دارد، ما از ویژگی‌های ممکن عرضی‌ای از این دست برای اشاره به درد استفاده نمی‌کنیم، اما او نمی‌تواند چنین پاسخ دهد. با فرض اینکه او حجیت اول شخص را در این‌باره که آیا شهودهایش توصیفی یا غیرتوصیفی‌اند کنار گذاشته است. نمی‌تواند به نحوی پذیرفتنی مدعی شود که دارای حجیت اول شخصی با این مضمون است که اگر محتواهای ذهنی او اتفاقاً توصیفی باشند، این محتواهای ذهنی به جای اینکه عرضی باشند، ذاتی‌اند. حجیت اول شخص نمی‌تواند به طور گزینشی این‌گونه دقیق باشد.
8- Boyd, Materialism without Reductionism: What Physicalism does not Entail, 1980, p.84
9- به خاطر داشته باشید هدف اصلی این بود که یک راهکار بازگویی با دو خاصیت زیر بیابیم. اول اینکه راهکار بازگویی بتواند به نحوی به کار گرفته شود که شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی ما قوت خود را حفظ کنند و شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی قوت خود را از دست دهند و از این طریق با ذات‌گرایی علمی سازگار شوند. دوم آنکه راهکار بازگویی نتواند به نحوی به کار گرفته شود که شهودهای مخالف ذات‌گرایی علمی ما قوت خود را حفظ کنند و شهودهای موافق ذات‌گرایی علمی قوت خود را از دست دهند و از این طریق با ضد ذات‌گرایی علمی سنتی سازگار شوند. اگر و تنها اگر این دو شرط استیفا شوند، راهکار بازگویی بن‌بست را با موفقیت خواهد شکست. مشکل این است که راهکار بازگویی فعلی- بازگویی از طریق وصف‌های تعریف کننده- نمی‌تواند شرط دوم را استیفا کند.
10- آنچه در زیر می‌آید این طرح سه مرحله‌ای را در مورد شهودهای مربوط به آب روشن می‌کند.
(1) فرض کنید آب با (چیزی شبیه به) «ماده‌ی شفاف رافع عطش» مترادف است.
(2) فرض کنید شهود ضد ذات‌گرایی علمی که به صورت «به نحو امکانی، آب ≠H2O» بیان می‌شود، درست است، به درستی گزارش می‌شود و به صورت تحت‌اللفظی با خوانش ناظر به دامنه‌ی محدود از «به نحو امکانی، ماده‌ی شفاف رافع عطش ≠H2O» مترادف است.
(3) فرض کنید شهود موافق ذات‌گرایی علمی که به طور غیردقیق به صورت «به نحو امکانی، یک همزاد زمین وجود دارد به گونه‌ای که.... و مصادیق شفاف رافع عطش در آن مصادیق آب نیستند و در نتیجه، آب ≠ ماده‌ی شفاف رافع عطش» بیان می‌شود، درست است. اما نادرست گزارش شده است و به درستی با (چیزی شبیه به) این عبارت گزارش می‌شود: «یک جهان همزاد زمین ممکن، اما غیرواقعی وجود دارد به گونه‌ای که... و ماده‌ای که در جهان بالفعل شفاف و رافع عطش است ≠ ماده‌ای که در جهان ممکن، اما غیر بالفعل شفاف و رافع عطش است».
این بازگویی کاملاً با ضدذات گرایی علمی سنتی سازگار است. توجه داشته باشید که توصیف «ماده‌ای که در جهان بالفعل...» به سبب ارجاعش به فعلیت صلب است و از آنجا که صلبیت آن مستقل از دامنه است، هیچ تعارضی با اظهارات هشدارآمیز کریپکی در باب دامنه در پیش‌گفتار نام‌گذاری و ضرورت (Kripke, Naming and Necessity, pp. 11-14) ندارد. اکنون کسی که از پیش به ذات‌گرایی علمی متمایل بوده است، ممکن است این بازگویی‌های خاص وصف ضدذات گرایانه‌ی علمی را پذیرفتی نداند، اما همان‌طور که اشاره شد، بازگویی‌های وصف خاص که کریپکی در دفاع از ذات‌گرایی علمی مطرح کرده است، نیز پذیرفتنی نیستند. آنها مطمئناً در رفتار زبانی یا در پدیدارشناسی ریشه ندارند.
11- Kripke, Naming and Necessity, p. 143
12- یک هشدار! ممکن است انتقاد شود که راهکار اول بازگویی بیش از حد فرازبانی است؛ مثلاً این راهکار در آزمون ترجمه‌ی لنگفورد- چرچ شکست می‌خورد. بدون شک این انتقاد درست است. با این وصف، ذات‌گرایان علمی می‌توانند این انتقاد را بپذیرند و به جای آن، تقریر زبان موضوعی زیر را از راهکار بازگویی را اختیار کنند: شهود درستی که ما به نادرستی با «به نحو امکانی A» از آن گزارش می‌کنیم به درستی به صورت «ممکن است افرادی که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند، وجود داشته باشند که فکرشان با این فکر ما که A درست است مطابق باشد» گزارش می‌شود. اکنون در همه‌ی جهات اساسی مربوط به بحث ما، این تقریر زبان موضوعی همان نتایجی را به همراه دارد که تقریر فرازبانی اصلی به همراه دارد. به این دلیل که تقریر فرازبانی آشناست و به راحتی می‌توان از آن استفاده کرد، به خودم اجازه خواهم داد که در بقیه‌ی بحث از آن استفاده کنم. از خوانندگانی که از این تقریر رضایت ندارند، دعوت می‌شود که در موارد مناسب از تقریر زبان موضوعی پیشنهادی استفاده کنند.
13- internalists
14- این شهود موافق ذات‌گرایی را در نظر بگیرید که به صورت «به نحو امکانی، یک همزاد زمین وجود دارد که... و مصادیق شفاف رافع عطش در آن مصادیقی از آب نیستند» گزارش می‌شود. مخالفان ذات‌گرایی علمی باید معتقد باشند که این شهود درست است، اما نادرست گزارش شده است و به درستی بدین صورت گزارش می‌شود: «امکان دارد که شماری از گویندگان که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند، وجود داشته باشند که از طریق تصدیق اینکه «یک همزاد زمین وجود دارد که... و مصادیق شفاف رافع عطش در آن مصادیقی از آب نیستند» یک گزاره‌ی صادق با محتوای طبیعی تحت‌اللفظی را مطرح می‌کنند. اما مخالفان ذات‌گرایی علمی با توجه به اینکه درون‌گرا هستند، باید معتقد باشند که چنین شماری از گویندگان از [عبارت] «مصادیق شفاف رافع عطش در آن مصادیقی از آب نیستند» همان منظوری را دارند که ما داریم. این مطلب، مخالفان ذات‌گرایی علمی را موظف می‌سازد که معتقد باشند بازگویی دارای همان قوت موافق با ذات‌گرایی‌ای است که گزارش اصلی دارای آن است. مخالفان ذات‌‎گرایی علمی ممکن است برای فرار از این نتیجه درصدد این اعتقاد برآیند که مثلاً معنای «رافع عطش» نزد گویندگان تصور شده متفاوت است، اما چنین چیزی چگونه ممکن است جز آنکه رافعیت عطش با تصویر ذات‌گرایانه‌ی علمی سازگار باشد؟ و اگر رافعیت عطش با این تصویر سازگار باشد، بدون تردید آب هم سازگار خواهد بود.
15- به نظر می‌رسد بعضی از افراد باور دارند که هرگاه امری در برابر نوعی از مطالعه‌ی علمی مفتوح باشد، ذات‌گرایی علمی خود به خود برای آن امر معتبر است، اما این درست همان مصادره به مطلوب موجود در متن است. برای یک بحث نظری درباره‌ی اینکه چرا و چگونه دامنه‌ی ذات‌گرایی علمی باید تحدید شود ر.ک:
Bealer, G., "The Philosophical Limits of Scientific Essentialism", Philosophical Perpectives 1, 1987
مثلاً من در این مقاله نشان می‌دهم که استدلالی شبیه به استدلال همزاد زمین در مورد واژه‌های کارکردی (در مقابل ترکیبی) از قبیل «غذا»، «خانه» و غیره موفق عمل نمی‌کند. با توجه به این مطلب، یقیناً هیچ‌گونه پیش‌فرضی مبنی بر اینکه ذات‌گرایی علمی برای عبارت‌های ذهنی معتبر است، وجود ندارد.
16- ممکن است کسی پاسخ دهد که شهود مربوط به درد نادرست و شهود مربوط به آب درست است. زیرا ما به نحوی جدی تناظر درد با اعصاب C را نمی‌پذیریم، درحالی که تناظر آب با H2O را می‌پذیریم، اما این نمی‌تواند تبیین باشد، زیرا ما شهودهای مربوط به آبی داریم که با همبستگی‌های فرضی‌ای که واقعاً رد می‌کنیم، تناسب دارند؛ مثلاً ما واجد این شهود هستیم که اگر شیمی‌دان‌های ما فریب خورده باشند و همه و تنها مصادیق آب در این جهان واقعاً از ABC (≠H2O) ترکیب شده باشند و اگر یک همزاد زمین وجود داشته باشد که... آن‌گاه مصادیق XYZ(≠ABC) در همزاد زمین مصادیقی از آب نخواهند بود. به وضوح، پذیرش یا عدم پذیرش جدی نظریه‌های تجربی مربوط آن چیزی نیست که وجود یا عدم وجود شهودهای مربوط به شرطی‌های همزاد زمین را تبیین می‌کند. دیدگاه خود من (Bealer, "The Philosophical Limits of Scientific Essentialism," Philosophical Perpectives 1, 1987) این است که اگر شرایط شناختی کسی تقریباً ایدئال باشد، یک شهود همزاد زمین وجود دارد اگر و تنها اگر یک اصل عام مناسب برای مفاهیم زیرساختاری مربوط که به لحاظ معناشناختی باثبات باشند (یعنی آن نوع از مفاهیم که براساس واژه‌هایی بیان‌پذیر هستند که دقیقاً همان مفهوم را در میان شماری از گویندگان که در یک وضعیت معرفتی به لحاظ کیفی یکسان با ما به سر می‌برند بیان می‌کنند) برقرار باشد. اگر در شرایط شناختی مطلوب یک شهود همزاد زمین معین نادرست باشد (چنانکه در مورد شهودهای همزاد زمین ناظر به مفاهیمی مثل غذا یا خانه همین‌طور است)، نکته‌ی مهمی را به ما گوشزد می‌کند، اینکه اصل عام مناسب برای مفاهیم زیرساختاری و به لحاظ معناشناختی باثبات ما برقرار نیست. به باور من چیزی به این در مورد شهود همزاد زمین ناظر به درد نادرستی که در متن وجود دارد، اتفاق می‌افتد.
17- وقتی استدلال این‌گونه صورت‌بندی می‌شود، دست‌کم آن طور که من می‌فهمم، علیه تقریر دیوید لوئیس از آموزه‌ی این‌همانی تلقی می‌شود. ر.ک:
Lewis, D., "Mad Pain and Martian Pain," N. Block (ed.), Readings in Philosophy of Psycology 1, 1980, pp. 216-222; Lewis, D., "New Work for a Theory Universals," Australian Journal of philosophy 61, 1983, pp. 343-377
18- حتی اگر مقصود از این واژه‌ها چیزی متفاوت باشد، معنای آنها بسیار نزدیک به فارسی خواهد بود (این همه‌ی آن چیزی است که مورد نیاز است تا امکانی را پدید آورد که با این آموزه که درد داشتن= شلیک اعصاب C ناسازگار باشد)؛ بنابراین واژه‌هایی که به آنها اشاره شد به طور اساسی با واژه‌هایی مثل «آب»، «درخت»، «خمره» و «مغز» متفاوت هستند. به همین دلیل، ملاحظاتی از قبیل آنچه هیلری پاتنم مطرح کرده است، نمی‌توانند به کار گرفته شوند. ر.ک:
Putnam, H., "Brains in a Vat," Reason, Truth and History, 1981

منبع مقاله :
انصاری، محمد باقر، (1393) نظریه این‌همانی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، چاپ اول.